در جاده ای به بلندای تاریخ در انتظارت نشستم و تو ای تک سوار مرکب عشق در واهی دیوار دل به سوی توست, در پس کوچه های فراق و غربت, زار و پریشان به دنبالت میگردم و عاجزانه ترین نگاه ها را نثارت می کنم, ببین که ضمیر دلم بی تو کوهی از تنهایی است.
کجایی ای ترنم زیبای بهاری, ای بهانه بارش ابر ها, ای صدای خسته زمین به گوش فلک, ای بلند سرور, سروستان طاها! چقدر طولانی است سفرت, آن روز که برای اولین بار رفتی, نمی دانستم سفری چنین طولانی در پیش داری. شاید آن روز خودت هم نمی دانستی.
بیا نگاه کن, اطلسی هایم پژمرده شده اند و شب بوها دیگر
باز نمی شوند. چقدر سخت است انتظار, اصلا انتظار چه واژه غریب و تنهایی است, انگار که این واژه را فقط برای تو آفریده اند.
هوای قفس سرد و زخمی است, بوی درد را می دهد. قمریان یکی یکی می میرند و لحظه لقایت را با خود دفن می کنند و تو همچنان دوری, دور تر از دور, زمین چون کویری تشنه است و در نیایش شبانه, تورا می خواند.
پرستو های مهاجر در کوچشان تو را می خوانند و قمریان در بند, آواز تو را سر می دهند.
آواز وصالت را, روز ها در پی هم می آیند و می روند و عمرها به پایان می رسند.
پس چرا نمی آیی؟ ای عزیز, ای روشن تر از سپیده! چرا نمی آیی؟! ای بهانه دل…
ابری من! من تو را در قفس غنچه تماشا می کنم. در سکوت دل دریایی رود, در هق هق ابر در نازگل سرخ به هنگام نسیم…
خدایا! این شب ظلمانی کی تمام می شودو سحر سوار بر مرکب نواز نور از دل می رسد؟
بهارا! ای روشن ترین ترانه امید و ای سبز ترین آشنای صمیمی!
ای امید امیدواران! ای شمس عالم افروز که با نقاب غیبت به پشت ابر ها پنهانی, بیا, بیا!
بیا که دگر زمین به سختی نفس می کشد. صدای ناله ات از دور می آید, کجایی؟ تورا می بینم. بیا و از خود برایم بگو. از دردی که در دل داری, ساعت ها برایت از غم ایام, شکوه کردم , ناله کردم و گریستم. ساعت ها در مکان بی نام و نشانت در پی تو گشتم. چه می شود لحظه ای مهمان دل طوفان زده من باشی؟!
بیایی و از داغ های نهان در دل بگویی, از تاریخ طوفان زده هستی, از سر بریده حق, از غربت و تنهایی آلاله, از یاس کبود, از سینه صد چاک شده ی شقایق, و از شاخه طوبی!
به کدامین آغاز پر کشیدن, از دور که در امواج و تلاطم پی تو می گردم؟!
اما می آیی, می دانم که می آیی و در جسمی زیبا دلم را چراغانی می کنی و من هم در انتظار آن لحظه سبز به همراه گل سرخ و یاس سپید می مانم. ای معشوق زیبای من ! در دام بلا گرفتار شدم و سلامی گریه و اشکی جز اندوه ندارم, کجاست روزی که چون غزال های شادان جست و خیز داشتم, اما اکنون کاروان عشق رفته و من جا مانده ام.
ای سبز! آن لحظه ای که نامت را بر زبان می آورم, هرگز تمام نشود و دور باد آن لحظه ای که فراموشت کنم و نفرین بر ساعاتی که بی تو بیاسایم و اینک نامه ام را بر اطلسی می نویسم و روی آم تمبری از یاس می چسبانم و با اشک بر پست می کنم.
و من از امروز تا فردا و فردا ها چشم انتظار تو هستم و تا انتها می نویسم, باز هم نامه ای مینویسم تا…
محسن.ق
التماس دعای فراوان
نظرات شما عزیزان: